درویشی سالها در بر روی خود بسته و از خداوند روزی بی زحمت می خواست و به درگاه خداوند بدون توجه به مسخره کردن های مردم دعا می کرد.ناگهان یک روز در حالی که غرق دعا بود،گاوی به خانه او آمد و با ضربات شاخش در را شکست.درویش بی درنگ آن گاو را سر برید و آن را موهبت خداوند می دانست.صاحب گاو به پیش داود نبی شکایت برد .درویش گفت :مدت هفت سال از خداوند روزی بی زحمت می خواستم و اینک دعایم پذیرفته شد و به شکرانه آن گاو را ذبح کردم.صاحب گاو از این جواب سربالا خشمگین شد و از داود ع خواست تا خسارت گاو را از او بستاند.داود پس از شنیدن سخنان هر دو طرف در محراب خلوت کرد و پس از دریافت وحی حکم خداوند رابه صاحب گاو,ادامه,دریافتهای,دفتر,سوم,مثنوی,حکایت,درویشی,زمان,داود,روزی,زحمت,خواست ...ادامه مطلب