چه حکایت غریب و باورنکردنی است، انکار شراب ازسوی من( پس از چشیدن طعم وقت و حال خوش) این قدر عقل و کاردانی دارم که چنین نکنم.۲-راه میخانه عشق را به درستی نشناخته بودم، وگرنه هرگز از این شراب پرهیز نمیکردم.۳- زاهد و خودبینی ونمازش، و من با شراب حال خوش و نیازم، تا تو ای معشوق دیرین، کدام را انتخاب میکنی و میپرورانی؟!(بیتردید نیاز؛ رند از ره نیاز به دارالسلام رفت)۴-عشق و حال خوشش در گرو هدایت اوست و زاهد از رسیدن به شاهراه رندی معذور است.۵- من که هر شب در حال خوشم، با نوای دف و چنگ، راهزن پارساییام، اکنون سر به راه شوم، این چه حکایتی است؟!۶-(و سرانجام بدان!) در تسلیم پیر مغانم که از نادانی(خودبینی و دین ظاهری) رهاییام داد، پیر ما آنچه انجام دهد عین توجه حق است(خانلری: عین ولایت باشد)شمس تبریزی: معنی ولایت چه باشد؟ آنکه او را لشگرها و شهرها و دیهها؟نی، بلکه ولایت آن باشد که او را ولایت باشد بر نفس خویشتن، و بر احوال، صفات، کلام و سکوت خویشتن و قهر در محل قهر و لطف در محل لطف.( مقالات ۸۶- ۸۵)۷- و دیشب از ناراحتی خوابم نبرد، که یار همراهی(خانلری: حکیمی) میگفت: مستی و سرخوشی حافظ جای گلایه دارد!دکتر مهدی صحافیانآرامش و پرواز روح بخوانید, ...ادامه مطلب
عاقلی بر اسب می آمد سوار در دهان خفته می رفت ماربرد او را زخم آن دبوس سختزو گریزان تا به زیر یک درختسیب پوسیده بسی بد ریخته گفت ازین خور ای به درد آویخته1883امیر خردمند وقتی صحنه رفتن مار در دهان مرد را مشاهده کرد، با گرز او را از خواب بیدار کرد.مرد پا به فرار گذاشت تا زیردرخت سیب، بعد او را مجبور کرد که از سیب های پوسیده بخورد.بانگ می زد کای امیر آخر چراقصد من کردی چه کردم من تو راهر زمان می گفت او نفرین نو اوش می زد کاندرین صحرا بدومرد از ماری که درونش رفته بود بود آگاهی نداشت و امیر را ناسزا می گفت.اما پس از مدتی مار سیاه با همه آنچه خورده بود از دهانش بیرون آمد.مرد در مقابل امیر نیک خواه به سجده در آمد.مصطفی فرمود گر گویم به راستشرح آن دشمن که در جان شماستزهره های پر دلان هم بر دردنه رود ره نه غم کاری خورد1912تمثیل:نفس آدمی ماری است که در خواب دنیا درون ما جا خوش کرده است.تازیانه های خداوندی برای رهایی از آن است و اگر شرح آن مار را بازگو کند آدمی از ترس قادر به هیچ کاری نخواهد بود.@arameshsahafian, ...ادامه مطلب
بود شیخی دایما او وام داراز جوانمردی که بود آن نامدارده هزاران وام کردی از مهانخرج کردی بر فقیران جهاندرویش عارف قرض می کرد و برای فقیران خرج می کرد.زمانی که عمرش به پایان رسید، طلبکاران برای گرفتن طلب خود؛ دورش جمع شدند.شیخ گفت این بدگمانان را نگر نیست حق را چارصد دینار زرکودکی حلوا ز بیرون بانگ زدلاف حلوا بر امید دانگ زددرویش عارف بر بدگمانی آنان می خندید که خداوند چهارصد دینار طلا ندارد؟!در این میان کودکی حلوا می فروخت.عارف دستور داد تا حلواهای کودک رابخرند به طلبکاران بدهند.نیم دینار هم طلب کودک اضافه شد و درویش پولی نداشت.کودک طبق را بر زمین زد و گریه می کرد که استادم مرا می کشد.طلبکاران گفتند مال ما را خوردی ، چرا حق این کودک بیچاره را می خوری....@arameshsahafian, ...ادامه مطلب
درویشی سالها در بر روی خود بسته و از خداوند روزی بی زحمت می خواست و به درگاه خداوند بدون توجه به مسخره کردن های مردم دعا می کرد.ناگهان یک روز در حالی که غرق دعا بود،گاوی به خانه او آمد و با ضربات شاخش در را شکست.درویش بی درنگ آن گاو را سر برید و آن را موهبت خداوند می دانست.صاحب گاو به پیش داود نبی شکایت برد .درویش گفت :مدت هفت سال از خداوند روزی بی زحمت می خواستم و اینک دعایم پذیرفته شد و به شکرانه آن گاو را ذبح کردم.صاحب گاو از این جواب سربالا خشمگین شد و از داود ع خواست تا خسارت گاو را از او بستاند.داود پس از شنیدن سخنان هر دو طرف در محراب خلوت کرد و پس از دریافت وحی حکم خداوند رابه صاحب گاو,ادامه,دریافتهای,دفتر,سوم,مثنوی,حکایت,درویشی,زمان,داود,روزی,زحمت,خواست ...ادامه مطلب
همچو داودم نود نعجه مراستطمع در نعجه حریفم هم بخاست 1954تمثیل دیگر برای تمامیت خواه بودن عشق و شوق دقوقی برای ملاقات اولیا ،داستان داود نبی است که در آیه 23 سوره ص آمده است که داود نود ونه زن داشت اما چشمش به زنی بی نهایت زیبا به نام اوریا می افتد و او را نیز به عقد خود در می آورد (در حالی که خواستگ, ...ادامه مطلب
چونکه با تکبیرها مقرون شدندهمچو قربان از جهان بیرون شدندمعنی تکبیر این است ای امامکای خدا پیش تو ما قربان شدیموقت ذبح الله اکبر می کنیهمچنین در ذبح نفس کشتنیتمثیل الله اکبر نماز به کشتن نفس.و بیرون رفتن از این جهان به وسیله نمازی که با قربانی شدن آغاز شود.تن چو اسماعیل و جان همچون خلیلکرد جان تکبیر , ...ادامه مطلب
شب چو شه محمود برمی گشت فردبا گروهی قوم دزدان بازخوردسلطان محمود به طور ناشناس از کاخش بیرون آمده تا در شهر بگردد و ببیند اوضاع و احوال مملکت از چه قرار است که با گروهی از دزدان برخورد می کند و به آنها می گوید من هم مثل شما دزد هستم.آن دزدان هریک هنری دارند و از شاه می پرسند که هنر تو چیست؟شاه می گوید هنر من درریش من است.سلطان محمود با علاقه پرسید: خیلی دلم میخواهد هنرهای شما را بدانم. مثلاً خود تو بگو ببینم چه هنری داری؟ مرد قوی هیکل لبخندی زد وبا غرور گفت: هنر من در زور و بازوی من است! من میتوانم بدون هیچ وسیله ای در هر کجا که بخواهم تونلی حفرکنم و از هر کجا که بخواهم سر در بیاورم! دزد دیگری که کنار مرد قوی هکیل نشسته بود گفت: هنر من در گوش های من نهفته است! سلطان محمود با تعجب گفت: گوش که جز شنیدن کار دیگری نمیتواند بکند! مرد لبخندی زد و گفت: گوشهای من میتوانند بفهمند که سگها در موقع پارس کردن چه میگویند؟! دزد دیگر رو به سلطان کرد و گفت: هنر من در چشمهای من است. اگر من کسی را در سیاهی شب ببینم، در روز هم میتوانم او را بشناسم. دزد دیگر در حالی که به بینی اش اشاره میک, ...ادامه مطلب
و هو معکم این شاه بودفعل ما می دید و سرمان می شنود 2857مولانا ازین تمثیل بهره می جوید برای تفسیر آیه "و هو معکم اینما معکم "هر جا که باشید او با شماست. خداوند به گونه ای با ماست که تصور نمی کنیم مانند همراه بودن سلطان محمود و دزدان .چشم من ره برد و شه را شناختجمله شب با روی ماهش عشق باختمنظر حق دل بود در دو سرا که نظر در شاهد آید شاه راعشق حق و سر شاهد بازی اش بود مایه جمله پرده سازی اش2883دزدی که با بک نگاه شاه را می شناخت تمثیل شده است برای آنکه با نگاه اول شاه آفرینش را شناخت و با او عشق می بازد . از سوی دیگر خداوند نیز به شاهی تشبیه شده که شاهد باز و معشوق گزین است و این معشوق دل است. (دل خالی از تاریکی ها حریم خداوند و معشوق خداوند است).و در بیت سوم این پرده سازی یعنی آفرینش جهان را به عشق بازی خداوند نسبت می دهد که هدف آفرینش عشق بازی خداوند با معشوق یعنی آدمی بوده است. آن هنرها گردن ما را ببستزآن مناصب سر نگونساریم و پستجز همان خاصیت آن خوش حواسکه به شب بد چشم او سلطان شناس آن هنرها جمله غول راه بودغیر چشمی کو ز شه آگاه بود2914نکته دقیق دیگر:هنرهایی که هر کدام از دزدان بیان کرد,حکایت سلطان محمود و گدا,حکایت سلطان محمود,حکایت سلطان محمود و دو گدا ...ادامه مطلب