ادامه دریافت های دفتر دوم مثنوی14 حکایت شیخ احمد خضرویه و کودک حلوا فروش1

ساخت وبلاگ

بود شیخی دایما او وام دار
از جوانمردی که بود آن نامدار
ده هزاران وام کردی از مهان
خرج کردی بر فقیران جهان

درویش عارف قرض می کرد و برای فقیران خرج می کرد.زمانی که عمرش به پایان رسید، طلبکاران برای گرفتن طلب خود؛ دورش جمع شدند.
شیخ گفت این بدگمانان را نگر
نیست حق را چارصد دینار زر
کودکی حلوا ز بیرون بانگ زد
لاف حلوا بر امید دانگ زد

درویش عارف بر بدگمانی آنان می خندید که خداوند چهارصد دینار طلا ندارد؟!
در این میان کودکی حلوا می فروخت.عارف دستور داد تا حلواهای کودک رابخرند  به طلبکاران بدهند.
نیم دینار هم طلب کودک اضافه شد و درویش پولی نداشت.
کودک طبق را بر زمین زد و گریه می کرد که استادم مرا می کشد.
طلبکاران گفتند مال ما را خوردی ، چرا حق این کودک بیچاره را می خوری....
@arameshsahafian

آرامش و پرواز روح Relax and Flying Spiri...
ما را در سایت آرامش و پرواز روح Relax and Flying Spiri دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4sahafianf بازدید : 202 تاريخ : يکشنبه 19 آذر 1396 ساعت: 18:51