آوردهاند کی شیخ بشهر هری* میرفت و جمعی بسیار و مقریان در خدمت. چون به دیه ریکا رسید و آن دیهی است بر دو فرسنگی شهر، شیخ بوالعباس ریکایی و برادرش کوشکی داشتند و هرکه از اهل متصوفه آنجا رسیدی او را آنجا فرود آوردندی و شرط ضیافت به جای آوردندی، و سماع را منکر بودندی. چون شیخ آنجا رسید او را درآن کوشک فرود آورند و ماحضری آوردند، چون از سفره فارغ شدند شیخ گفت بیتی برگویید. شیخ بوالعباس گفت ما را معهود نبوده است.
شیخ قوّال را گفت، بیا بیتی بگوی. قوّال چیزی برگفت، شیخ را حالتی پدید آمد، برخاست و رقص میکرد و جمع با شیخ موافقت مینمودند و شیخ بوالعباس انکاری مینمود. شیخ ما دست او بگرفت و نزدیک خود کشید تا او نیز در رقص موافقت کند. او خویشتن کشیده میداشت. شیخ ما گفت بنگر! او به صحرا بیرون نگریست، جملۀ کوهها و درختان و بناها را دید که بر موافقت شیخ رقص میکردند. شیخ بوالعباس بیخویشتن در رقص آمد و دست برادر بگرفت و گفت بیا کی ما را به بیل این مرد گِل نیست!(«گِل به بیل نداشتن» ضربالمثلی بوده است که گویا هنوز هم در برخی مناطق خراسان بهکار میرود. یعنی کاری به کار کسی نداشتن.) هر دو برادر در رقص آمدند و انکار از پیش برگرفتند و بعد از آن در سماع رغبت نمودند. و شیخ آن روز آنجا ببود و دیگر روز به شهر هری شد، چون به در شهر رسید گفت در این شهر مسلمانی در شده است، اما کفر بیرون نیامده است. چون در شهر شد در آن خانقاه شد که خالو در آنجا بود. در بالای خانقاه خالو شیخ را پیش آمد و یکدیگر را بدیدند. شیخ هیچ سخن نگفت و هم از آنجا بازگشت و به سرای قاضی هری شد و بنشست بیحجاب(حاجب-نگهبان).
خبر به شیخ قاضی رسید، قاضی پای برهنه بیرون دوید و به دو زانو به خدمت شیخ بنشست و گفت ای شیخ آخر سخنی بگوی! شیخ گفت حُبُّ الدُّنیا رأسُ کُلِّ خَطیئةٍ و بیش ازین سخن نگفت و برخاست. قاضی بسیار تضرع نمود کی شیخ یک ساعت توقف کند، نکرد در راه که میرفت یکی از اهل هری دست به فتراک(تسمه زین اسب) شیخ نهاده بود و میرفت، در راه از شیخ سؤال کرد که ای شیخ درین آیت چه گویی کی "اَلرَّحْمنُ عَلَی الْعَرشِ استوی". شیخ گفت: ما را در میهنه پیرزنان باشند که یاد دارند که خدای بود و هیچ عرش نبود. پس شیخ بیامد تا به دروازه بیرون شود، جایی رسید کی گَوی(گو:زمین پست-چاله) آب کندۀ بزرگ بود چنانک معهود ایشان است کی آن را جاء(چاه) یعقوب گویند مردی ایستاده بود بر سر آن گَوِ آب و فریاد میکرد کی ای گوهر بیا! زنی سر از سرای بیرون کرد. پیر و سیاه و آبله زده و دندانهای بزرگ و به صفات ذمیمه موصوف، شیخ و جمع را نظر برآن زن افتاد، شیخ گفت: چنان دریا را گوهر به ازین نباشد! و روی به دروازه نهاد که آن را دروازه درسره گویند. چون به دروازه رسید، مردی آنجا بود، کلمهای بگفت که شیخ ازآن برنجید و بر لفظ شیخ کلمهای رفت که دلالت کرد بر آنکه بدان دروازه عمارتی نباشد چنانکه بر دیگر دروازهها!
از آن وقت باز، بدان دروازه هیچ عمارت نبود چنانکه بر دیگر دروازههای هری.
پس شیخ از در شهر بیرون آمد و خلق بسیار به وداع شیخ و به نظاره بیرون آمده بودند. شیخ روی بازپس کرد و گفت یا اهل هری اِنّی اریکُم بِخیرٍ و اِنّی اَخافُ عَلَیکم عَذاب یومٍ عَظیم و برفت و بیش از این سخن نگفت و یک ساعت در شهر هری مقام نکرد.(فصل دوم-حکایت 65)
*هرات
دکتر مهدی صحافیان
آرامش و پرواز روح
آرامش و پرواز روح Relax and Flying Spiri...
ما را در سایت آرامش و پرواز روح Relax and Flying Spiri دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 4sahafianf بازدید : 53 تاريخ : سه شنبه 4 مهر 1402 ساعت: 16:57