شیخ الاسلام گفت: که شبی خواست، کی ما را کسی باید که چیزی برخواند. لختی جستند و نیافتند و شیخ بوبکر حریص بود بر سماع چون مشایخ، طلب میکرد، از بس که وی بگفت کی کسی باید ما را کی چیزی بخواند، یکی گفت: ای شیخ! کسی نمییابم مگر در این برزن برنایی است مطرب، ار باید تا وی را بخوانیم. آن کس به طبیب گفته بود، شیخ گفت باید روید و بخوانید. رفتند وی را آوردند. وی چیزی خورده بود، نه به جای خود، بنشاندند و وی برخواند:القوم اخوان صدق بینهم نسب/من المودة لم یعدل به سببکاری بخاست از نیکویی و خوشی قوم، وقت همه خوش* گشت و شیخ در شورید، چون فارغ شدند از سماع، آن مطرب را زور آورد و قذف افتاد بر سجادهٔ پیر. پیر گفت: هیچ چیز میگویید. همچنان سجاده در پیچید تا بجای خود آید و بپراگندند و جای دیگر بخفتند چون وقت روز بود مطرب با هوش آمد و به جای خود آمد و بنگریست، خود را در سجاده دید پیچیده و در صفهٔ قندیل آویخته، متحیر بماند، کی من کجایم و این جا چون افتادم؟ یکی فراز آمد، و وی را بگفت از حال وی که چه بود و چون رفت؟ وی آن بیرایهٔ خود بشکست و توبه کرد و جامه بدرید مرقع پوشید و از جمله اصحابنا شد. و چون پیر از دنیا برفت پیر خانقاه وی را بنشاندند از روزگار نیکو و معاملت نیکو که ورزیده بود. شیخ الاسلام گفت: که نام وی محمد طبرانی بود و من پسر وی را دیدهام که بهری آمد به خانقاه شیخ عمو، جوانی بود سخت ظریف. آن محمد طبرانی پیر شده بود. مشایخ به وی میآمدند، که ما را این بیت بخوان و آن قصه باز گوی. و آن را بر میخواندی. شیخ عمو فرا احمد کوفانی میگفت: بخت نیک! آن بیتها تمام یاد نداشتی؟ گفت نه! که خود چیزی بر دانست خواند. کوفانی گفت: این نیم بیت یاد ندارم. شیخ الاسلام گفت: که پس از آن این بیتها کسی به من آ, ...ادامه مطلب
شیخ الاسلام گفت که سهل علی یار او آید کی در سرای عبدالله مبارک شد گفت: این کنیزکان مطرب چرا بر بام کرده آراسته، چرا فرو نخوانی؟ ابن المبارک گفت: چنین کنم. چون بیرون شد، گفت که وی را بکوشید و دریاوید که وی اکنون برود از دنیا کی آنکه او دید بر بام من حوران بودهاند. پذیره وی فرستادند از بهشت، کی بر بام من هیچ کنیزک نبود و وی دروغ نگوید، بکوشید زود! چون بیرون رفت از سرای، در حال جان بداد! ...(بخش ۶۹- امالی شیخ هرات)محمد بن حامد الترمذی از مشایخ خراسان است احمد خضرویه دیده و جز از او و پسر وی بونصر از یگانه فتیان خراسان بود. محمد حامد گفته کی سرمال و مایه تو دل تو آیذ چون دل خود مشغول کنی به هواجس ظنون و ضایع کنی اوقات خود به چیزهایی که از آن که تو را به سر است چگونه سود کنی بر زیان شدن مایه سرمال(بخش ۱۱۷)شیخ الاسلام گفت که شبلی گفت که این سرک وقت* خود که داری به ناز دار که تا جاویدان بر آن صحبت میباید کرد آنجا سر وقت* ندهند آن از اینجا باید برد "ارجعوا وراءکم" با منافقان خواهند گفت.شیخ الاسلام گفت: کی شیخ بوسعد مالینی حافظ صوفی آورده این حکایت از شبلی، که وی گفته: که این سروقت* که دارید به ناز دارید، فردا همین خواهی داشت و تا جاوید صحبت با وی به این میباید کرد.شیخ الاسلام گفت و وصیت کرد که این حکایت بنویسید و یاد دارید کی شبلی را هیچ چیز نیارند شما را از او به، از این حکایت، گفت: فردا وقت* نو نیارند، که این وقت که ایدر داری به برآرند هم و شبلی گفت: "المحب اذا اسکت هلک والعارف اذانطق غرق، و لیس للغریق سوی نفس" [ آنگاه که عاشق سکوت کند هلاک میشود و آنگاه که عارف سخن گوید غرق میشود و برای آنکه در حال غرق شدن است، جز نفسی ارزشمند نیست]. کسی فرا شبلی گفت: کی مرا دعا کن، این بیت, ...ادامه مطلب
خارج از اختلاف روز و شب استوقت* را گاه ابن و گاه اب استاین وقت* است اگر تصرف حالباشد او را محول احوالور ز قید تصرفش به در استوقت فرزند اوست او پدر استنیست او ابن وقت* ابوالوقت* استوقتش ایمن ز وصمت و مقت استوقتها* را به قدرت مولامی کند صرف افضل و اولی(هفت اورنگ-دفتر اول)وقت* را گفتهاند تیغ برانکه بود بی توقفی گذرانهر کجا تیز بگذرد چون تیغوا نگردد به وایوای و دریغگرچه باشد گذشتش نفسیلیک تاثیر او قوی است بسیاثرش بر دلی که میآیدابدالآبدین همی پایدجهد کن کان اثر چنان باشدکه تو را آرزوی جان باشدقاطع از بهر دشمن است این سیفتو کشی دوست حیف باشد حیفتیغ در دست توست دشمن کشخاصه آن را که هست دشمن هش(هفت اورنگ-دفتر اول)دکتر مهدی صحافیانآرامش و پرواز روح + نوشته شده در دوشنبه ۱۴۰۲/۱۰/۲۵ ساعت ۷:۵۵ ق.ظ توسط مهدی صحافیان | بخوانید, ...ادامه مطلب
شبم ز مرغ چمن این نوا به گوش آمدکه وقت* عشرت رندان باده نوش آمد(غزل 103)ای وقت صبا خوش* که به یکدم بگشایدگر در شکن زلف تو صد مشکلم افتد(غزل 118)ساقی بیا و باده ده اکنون که فرصت استمطرب بزن ترانه که فرصت غنیمت استز ابنای دهر وقت کسی خوش* نمی شودخوش وقت* آنکه معتکف کنج عزلت استجامی به جستوجو نتوان وصل دوست یافتموقوف وقت* باش که این کار دولت است(غزل 123)مطرب آهنگ ترنمهای شوقانگیز کردوز دم نی آتش صاحبدلان را تیز کرددعوی پرهیزگاری نیست جز آلودگیوقت جامی خوش* کزین آلودگی پرهیز کرد(غزل288)نیست جز رخ به کف پای تو سودن هوسمدارم امید که مبذول بود ملتمسممن که باشم که کنم همنفسی با چو تویی؟!اینقدر بس که به یاد تو برآید نفسم!میروم گاه به پا، گاه به سر در ره عشقدل ازین وسوسه فارغ که رسم یا نرسمماندم از قافله کعبه روان باز ولیوقت خوش* میکند از دور صدای جرسمجز مرا دولت رهبوسی این قافله نیستهیچ غم نیست گر از کعبهروان باز پسم(غزل 320)دکتر مهدی صحافیانآرامش و پرواز روح + نوشته شده در سه شنبه ۱۴۰۲/۱۰/۲۶ ساعت ۷:۲۵ ق.ظ توسط مهدی صحافیان | بخوانید, ...ادامه مطلب
این چه بوی است ای صبا از مرغزار آوردهای؟مرحبا کارام جان مرغزار آوردهای!بهر جان بیقرار آدم خاکی نهادنکهتی از روضه دارالقرار آوردهای!وقت خوش* بادت که وقت دوستان خوش* کردهای!تا ز طرف بوستان بوی بهار آوردهای!(خواجوی کرمانی- غزل 317)خوش نغمهای است نغمهٔ مرغان صبح دمخوش نعرهای است نعرهٔ مستان صبحگاهوقتی خوش* است و مرغ دل ار نغمهای زندزیبد، که باز شد در بستان صبحگاهاز صد نسیم گلشن فردوس خوشتر استبادی که میوزد ز گلستان صبحگاه(عراقی- غزل233)سحرگه بر در راحت سراییگذر کردم شنیدم مرحباییدرون رفتم، ندیمی چند دیدمهمه سر مست عشق دلرباییهمه از بیخودی خوش وقت* بودندهمه ز آشفتگی در هوی و هاییز رنگ نیستیشان رنگ و بوییز برگ بینواییشان نواییز سدره برتر ایشان را مقامیورای عرش و کرسی متکاییز حیرت در همه گم گشته از خودولی در عشق هر یک رهنماییمرا گفتند: حالی چیست؟ گفتم:چه پرسی حال مسکین گدایی؟(عراقی- غزل297)دکتر مهدی صحافیان آرامش و پرواز روح + نوشته شده در یکشنبه ۱۴۰۲/۱۰/۱۷ ساعت ۸:۳۱ ق.ظ توسط مهدی صحافیان | بخوانید, ...ادامه مطلب
منشینید از این سرود خموشکه شدم در سماع آن همه گوشباز آغاز آن نوا کردندورد تسبیح خود ادا کردندشد خلیل از نوای ایشان مستداد یکبارگی عنان از دستوقت خوش* یافت زان ترانه خوشدست همت فشاند صوفیوشهر چه بودش ز ملک و مال پسندجمله در پای مطربان افکنددر سماعی که در وی از سر ذوقنفشاند حریق شعله شوق(هفت اورنگ-دفتر دوم)و در مقامات سلطان الطریقه شیخ ابوسعید ابوالخیر* قدس سره مذکور است،که روزی قوال در پیش ایشان این بیت بخواند:اندر غزل خویش نهان خواهم گشتنتا بر لب تو بوسه زنم چونش بخوانیشیخ را وقت خوش* شد، پرسید که این شعر کیست؟ گفتند: از آنِ عماره. فرمود: برخیزید تا به زیارت وی رویم و با جمیع مریدان به زیارت وی رفتند.جهان ز برف اگر چندگاه سیمین بودزمرد آمد و بگرفت جای توده سیمنگارخانه کشمیریان به وقت* بهاربه باغ کرد همه نقش خویشتن تسلیمغره مشو به آنکه جهانت عزیز کرد!ای بس عزیز را که جهان کرد زود خوار!مار است این جهان و جهانجوی، مارگیروز مارگیر، مار برآرد گهی دمار!-عمارهٔ مروزی: از متقدمان و در ایام دولت سامانیان بوده است،طبعی خوش و شعری دلکش داشته است(بهارستان-روضه هفتم)دکتر مهدی صحافیانآرامش و پرواز روح + نوشته شده در چهارشنبه ۱۴۰۲/۱۰/۲۰ ساعت ۹:۰ ق.ظ توسط مهدی صحافیان | بخوانید, ...ادامه مطلب
ما از برونِ در شده مغرورِ صد فریبتا خود درونِ پرده چه تدبیر میکنندتشویش وقتِ* پیرِ مُغان میدهند بازاین سالکان نِگَر که چه با پیر میکنند(غزل 200)معاشران ز حریفِ شبانه یاد آریدحقوقِ بندگیِ مخلصانه یاد آریدبه وقتِ سرخوشی* از آه و ناله عُشّاقبه صوت و نغمهٔ چنگ و چَغانه یاد آرید(غزل 241)کنارِ آب و پایِ بید و طبعِ شعر و یاری خوشمعاشر دلبری شیرین و ساقی گُلعِذاری خوشالا ای دولتی طالع، که قدرِ وقت* میدانیگوارا بادَت این عِشرت که داری روزگاری خوش(غزل288)ساقی به صوتِ این غزلم کاسه میگرفتمیگفتم این سرود و مِیِ ناب میزدمخوش بود وقتِ* حافظ و فالِ مراد و کامبر نامِ عمر و دولتِ احباب میزدم(غزل 320)شعر خونبارِ من ای باد، بِدان یار رسانکه ز مژگانِ سیَه، بر رگِ جان زد نیشممن اگر باده خورم ور نه چه کارم با کس؟حافظِ رازِ خود و عارفِ وقتِ* خویشم(غزل 341)دکتر مهدی صحافیانآرامش و پرواز روح + نوشته شده در سه شنبه ۱۴۰۲/۱۰/۱۲ ساعت ۱۲:۴۰ ب.ظ توسط مهدی صحافیان | بخوانید, ...ادامه مطلب
شرممان باد ز پشمینه آلوده خویشگر بدین فضل و هنر نام کرامات بریمقدر وقت* ار نشناسد دل و کاری نکندبس خجالت که از این حاصل اوقات بریم(غزل 373)خدا را کم نشین با خرقهپوشانرخ از رندان بیسامان مپوشاندر این خرقه بسی آلودگی هستخوشا وقت* قبای میفروشان(غزل 386)بلبل، ز شاخِ سرو، به گلبانگِ پهلویمیخوانْد دوش، درسِ مقاماتِ معنویاین قصّه عجب شِنو: از بختِ واژگونما را بِکُشت یار، به انفاسِ عیسَویخوش وقتِ* بوریا و گدایی و خوابِ امنکاین عیش، نیست درخورِ اُورَنگِ خسروی(غزل486)دکتر مهدی صحافیانآرامش و پرواز روح + نوشته شده در سه شنبه ۱۴۰۲/۱۰/۱۲ ساعت ۱۲:۴۶ ب.ظ توسط مهدی صحافیان | بخوانید, ...ادامه مطلب
ای روز نشاط روشنی وقت تو خوش!*وی عالم عیش و ایمنی وقت تو خوش!*در سایه زلف تو دمی میخسبمتو نیز موافقت کنی وقت تو خوش!*(رباعی 1012)ای یار مرا موافقی وقتت خوش!*بر حال دلم چو لایقی وقتت خوش!*خواهم به دعا که عاشقان خوش باشندور زآنکه تو نیز عاشقی وقتت خوش!*(1019)تا در نزنی بهر چه داری آتش؟هرگز نشود حقیقت وقتِ تو، خوش*عیاران را ز آتش آمد مفرشعیار نهای ز عاشقان پا درکش!(1029)از سوز غم تو آتشی میطلبموز خاک در تو مفرشی میطلبماز ناخوشی خویش به جان آمدهاماز حضرت تو وقت خوشی* میطلبم(1132)دکتر مهدی صحافیانآرامش و پرواز روح + نوشته شده در چهارشنبه ۱۴۰۲/۱۰/۰۶ ساعت ۸:۵۹ ق.ظ توسط مهدی صحافیان | بخوانید, ...ادامه مطلب
قال اطعمنی فانی جایع(حسام الدین:به من طعام معنوی بده که گرسنه ام)واعتجل فالوقت* سیف قاطع(و در این باره بشتاب که وقت مانند شمشیر تیز سریعا می گذرد)صوفی ابن الوقت*باشد ای رفیقنیست فردا گفتن از شرط طریق(دفتر اول مثنوی)کاندرین فرصت کم افتد این مناختو ز یارانی و وقت* تو فراخمزدحم میگردیم در وقت* تنگاین نصیحت میکنم نه از خشم و جنگاحمدا نزد خدا این یک ضریر(عبس/4-1 معجزه قرآن در احترام به انسان بر اساس صفای درونی)بهتر از صد قیصر است و صد وزیر(دفتر دوم)بایزید اندر سفر جستی بسیتا بیابد خضر وقت* خود کسیدید پیری با قدی همچون هلالدید در وی فر و گفتار رجال(دفتر دوم)آنکه او بیدرد باشد رهزن استزانکه بیدردی انا الحق گفتن استآن انا بی وقت* گفتن لعنت استآن انا در وقت* گفتن رحمت استآن انا منصور رحمت شد یقینآن انا فرعون لعنت شد ببین(دفتر دوم)آنکه او موقوف حال است آدمی استکو به حال افزون و گاهی در کمی استصوفی ابن الوقت* باشد در مناللیک صافی فارغ است از وقت* و حالحالها موقوف عزم و رای اوزنده از نفخ مسیحآسای اوعاشق حالی نه عاشق بر منیبر امید حال بر من میتنی(دفتر سوم)دکتر مهدی صحافیانآرامش و پرواز روح + نوشته شده در شنبه ۱۴۰۲/۱۰/۰۹ ساعت ۱۰:۵۵ ق.ظ توسط مهدی صحافیان | بخوانید, ...ادامه مطلب
در این مدت که ما را وقت خوش بود*ز هجرت ششصد و پنجاه و شش بود(گلستان -دیباچه)کی برست این گل خندان و چنین زیبا شد؟!آخر این غوره نوخاسته چون حلوا شد؟!دیگر این مرغ کی از بیضه برآمد که چنینبلبل خوشسخن و طوطی شکرخا شد؟!عقل را گفتم از این پس به سلامت بنشین!گفت خاموش که این فتنه دگر پیدا شدپر نشد چون صدف از لؤلؤ لالا دهنیکه نه از حسرت او دیده ما دریا شدسعدیا! غنچه سیراب نگنجد در پوستوقت خوش دید* و بخندید و گلی رعنا شد(سعدی- غزل 191)زلیخا چو گشت از می عشق مستبه دامان یوسف در آویخت دستچنان دیو شهوت رضا داده بودکه چون گرگ در یوسف افتاده بودبتی داشت بانوی مصر از رخامبر او معتکف بامدادان و شامدر آن لحظه رویش بپوشید و سرمبادا که زشت آیدش در نظرغم آلوده یوسف به کنجی نشستبه سر بر ز نفس ستمکاره دستزلیخا دو دستش ببوسید و پایکه ای سست پیمان سرکش درآیبه سنداندلی روی در هم مکشبه تندی پریشان مکن وقت خوش*روان گشتش از دیده بر چهره جویکه برگرد و ناپاکی از من مجویتو در روی سنگی شدی شرمناکمرا شرم باد از خداوند پاک(بوستان- باب نهم)بسامد تکرار وقت در آثار سعدی:(غزليات ۵۰ بار -رباعیات ۷ -بوستان ۳۰ -مواعظ غزلیات ۷ -قصائد ۱۶ -مراثی ۲ -مواعظ رباعیات ۲ -مواعظ عربی ۱-ملحقات دیوان ۱-مواعظ ۵ -گلستان ۳۵-رسائل نثر ۱۴ -مجالس پنجگانه ۶ )دکتر مهدی صحافیانآرامش و پرواز روح + نوشته شده در دوشنبه ۱۴۰۲/۰۹/۲۷ ساعت ۱۰:۵۶ ق.ظ توسط مهدی صحافیان | بخوانید, ...ادامه مطلب
چو بر گنج لیلی کشیدم حصاردگر گوهری کردم آنجا نثارکنون نیز چون شد عروسی بسربه رضوان سپردم عروسی دگرندانم که با داغ چندین عروسچگونه کنم قصه روم و روسبه ار نارم اندوه پیشینه پیشبدین داستان خوش کنم وقت* خویش(اسکندر نامه)اگر صد سال مانی ور یکی روزبباید رفت از این کاخ دلافروزپس آن بهتر که خود را شاد داریدر آن شادی خدا را یاد داریبه وقت* خوشدلی چون شمع پرتابدهن پر خنده داری دیده پر آب(خسرو و شیرین)جهان دیو است و وقت* دیو بستنبه خوشخویی توان زین دیو رستنمکن دوزخ به خود بر خوی بد رابهشت دیگران کن خوی خود راچو دارد خوی تو مردمسرشتیهم اینجا و هم آنجا در بهشتی(خسرو و شیرین)درع تو به زیر چرخ گردانبس باد دعای نیکمردانحرز تو به وقت* شادکامیبس باشد همت نظامی(لیلی و مجنون)غمزه میگفت وقت* بازی توستهان که دولت به کار سازی توستخنده میداد دل که وقت خوش* استبوسه بستان که یار نازکش استچون که بر گنج بوسه بارم دادمن یکی خواستم هزارم دادگرم گشتم چنانکه گردد مستیار در دست و رفته کار از دست(هفت پیکر)دکتر مهدی صحافیانآرامش و پرواز روح + نوشته شده در دوشنبه ۱۴۰۲/۰۹/۲۷ ساعت ۵:۴۴ ب.ظ توسط مهدی صحافیان | بخوانید, ...ادامه مطلب
آسمان در کشتی عمرم کند دایم دو کاروقت* شادی بادبانی گاه انده لنگریگر بخندم وآن به هر عمری است گوید زهرخند!ور بگریم وآن همه روزی است، گوید خونگری!(قصیده 193)مرا وقتی خوش است* امروز و حالیقدحها پر کنید و حجره خالیکه داند تا چه خواهد بود فردابزن رود و بیاور باده حالیرهی دلسوزتر از روز هجرانمیی خوشتر ز شبهای وصالیز طبع خود نخواهد گشت گردوناگر زو شکر گویی یا بنالیقدح بر دست من نه تا بنوشمبه یاد مجد دین زینالمعالی(غزل 279)برحسب حال مطلع شعری گزیدهاموآوردهام به صورت تضمین و بس خوش* استگویم کسی که چهرهٔ روزی چنین بدیدخاصه چنین که طرهٔ شبها مشوش استبر خاطرش هر آینه این شعر بگذردکامروز وقت باده و خرگاه و آتش استچندان بقات باد ز تاثیر نه سپهرکاندر زمانه طبع چهار و جهت شش است(قطعه 76)دکتر مهدی صحافیانآرامش و پرواز روح + نوشته شده در شنبه ۱۴۰۲/۰۹/۱۸ ساعت ۱۲:۳۱ ب.ظ توسط مهدی صحافیان | بخوانید, ...ادامه مطلب
گفتگوی ابوسعید مهنه با پیری روشنضمیر دربارهٔ صبر:شیخ مهنه* بود در قبضی عظیمشد به صحرا دیده پر خون، دل دو نیمدید پیری روستایی را ز دورگاو میبست و ازو میریخت نورشیخ* سوی او شد و کردش سلامشرح دادش حال قبض خود تمامپیر چون بشنید گفت ای بوسعید*از فرود فرش تا عرش مجیدگر کنند این جمله پر ارزن تمامنه به یک کرت، به صد کرت مدامور بود مرغی که چیند آشکاردانهٔ ارزن پس از سالی هزاراز درش بویی نیابد جان هنوزبو سعیدا* زود باشد آن هنوزتا طلب در اندرون ناید پدیدمشک در نافه ز خون ناید پدیدهرکه را نبود طلب، مردار اوستزنده نیست او ، صورت دیوار اوستهرکه را نبود طلب حیوان بودحاش لله صورتی بیجان بودچون تنک مغز آمدی بیدل شدیکز شراب، مست لایعقل شدیمی مشو آخر به یک میمست نیزمیطلب چون بینهایت هست نیز(وادی طلب)- ارتباط دوسویه عارفان و سالکان: ابوسعید برای ادامه راه سلوک، از پیرمرد روشنضمیر راهنمایی و مدد میگیرد. + نوشته شده در سه شنبه ۱۴۰۲/۰۹/۰۷ ساعت ۸:۱۴ ق.ظ توسط مهدی صحافیان | بخوانید, ...ادامه مطلب
حکایت ابوسعید مهنه با مستی که به در خانقاه او آمدبوسعید مهنه* با مردان راهبود روزی در میان خانقاهمستی آمد اشکریزان بیقرارتا در آن خانقاه آشفتهوارشیخ کو را دید آمد در برشایستاد از روی شفقت بر سرشگفت هان ای مست! اینجا کم ستیز!از چه میباشی، به من ده دست و خیز!مست گفت: ای حق تعالی یار تو!نیست شیخا دستگیری کار تو!شیخ در خاک اوفتاد از درد اوسرخ گشت از اشک روی زرد او(فی وصف حاله-در تذکره الاولیا و مصیبت نامه هم گذشت)حکایت ابوسعید مهنه با قایمی(دلاک) که شوخ بر بازوی او میآوردبوسعید* مهنه در حمام بودقایمش افتاده مردی خام بودشوخ(چرک) شیخ آورد تا بازوی اوجمع کرد آن جمله پیش روی اوشیخ را گفتا بگو ای پاک جان!تا جوانمردی چه باشد در جهان؟شیخ گفتا: شوخ پنهان کردن استپیش چشم خلق ناآوردن استاین جوابی بود بر بالای اوقایم افتاد آن زمان در پای اوچون به نادانی خویش اقرار کردشیخ خوش* شد، قایم استغفار کردخالقا! پروردگارا ، منعما!پادشاها! کارسازا ، مکرما!شوخی(گستاخی) و بیشرمی ما در گذار!شوخ ما را پیش چشم ما میار!(بخش دوم-در اسرار التوحید ص 268، قسمت 15 همین مجموعه گذشت )دکتر مهدی صحافیانآرامش و پرواز روح + نوشته شده در چهارشنبه ۱۴۰۲/۰۹/۰۸ ساعت ۸:۸ ق.ظ توسط مهدی صحافیان | بخوانید, ...ادامه مطلب